7 مرداد 1403

داستایفسکی، رنج روان و معنا در زندگی

فیودور داستایفسکی یکی از غول ها و سلاطین ادبیات جهان می باشد. او در نوشته هایش با مهارتی نبوغ آمیز آنچنان جزیی ترین و عمیق ترین لایه های روان انسان ها و شخصیت هایش را می شکافد که برای هر خواننده ای حقیقتا شگفت آور است. با این وجود، معمولا گفته شده است که روح حاکم و جریان جاری در نوشته های او مناسب هر کسی نیست و اگر کسی اعصاب ندارد بهتر است نوشته های داستایفسکی را با احتیاط بخواند! انزوا و بیگانگی با اطرافیان، ترس و واهمه از محیط، رنج های عمیق و بی پایان از عدم تناسب و سازگاری خویشتن و جستجو های بی ثمر برای یافتن معنا در زندگی از الگوهای جاری در قهرمانان نوشته های داستایفسکی می باشد.

کریلوف یکی از شخصیت های رمان “شیاطین” داستایفسکی (به نام تسخیر شدگان و جن زدگان نیز ترجمه شده است) اعتراف می‌کند که خداوند در تمام زندگی او را عذاب داده است. او می‌گوید: “من نمی‌دانم در مورد دیگران چگونه است. من احساس می‌کنم که نمی‌توانم مانند دیگران رفتار کنم. آنان بلافاصله به چیز دیگری فکر می‌کنند. من نمی‌توانم به چیز دیگری فکر کنم. من تمام زندگی ام به یک چیز فکر می‌کنم”. کریلوف نیز مانند داستایفسکی یک دانش آموخته رشته مهندسی است در آستانه ابتلا به بیماری صرع قرار دارد. داستایفسکی پس از انتشار کتاب “برادران کارامازوف” در نامه‌ای خطاب به یکی از دوستان اش اعتراف کرد که “مسئله اصلی که در سراسر این کتاب دنبال خواهد شد همان سوالی است که من در تمام طول زندگی ام آگاهانه یا ناخودآگاه داشته‌ام: وجود خدا؟

انبوهی از فیلسوفان و نویسندگان چه در زمان حیات داستایفسکی و چه پس از او شیفته آثارش بودند از جمله نیچه، فروید، کی یرکگور، اینشتین، سارتر و کامو. دل مشغولی داستایفسکی به موضوع خدا در تمام کتاب‌هایی که نوشت خود را نشان می‌دهد. در واقع، به دلیل مشغله ذهنی شدید داستایفسکی درباره وجود خدا این بزرگان فکر و فلسفه به این نتیجه رسیده بودند که او به احتمال زیاد از نوسان مکرر بین ایمان به خدا و شک و تردید نسبت به وجود آن رنج برده بود. آلبر کامو گفت که بخش اعظم طرح “برادران کارامازوف” از “تنش بین باور و عدم باور شکل می‌گیرد و به نظر می‌رسد گفتار و کردار اکثر شخصیت‌های داستان با یکدیگر پیوند نزدیکی دارند”.

زمانی که شخصیت‌های نوشته های داستایفسکی که دچار شک و تردید عذاب آور شده اند را در نظر می‌گیریم یا در حال گذار به سوی ایمان به خدا هستند (برای مثال، راسکولنیکف در جنایت و مکافات و دیمیتری کارامازوف در برادران کارامازوف) و یا اینکه علیرغم درگیر شدن مکرر با موضوع به طور کلی قادر به تجربه ایمان نیستند مانند شخصیت فئودور پاولوویچ کارامازوف و میخائیل راکیتین در برادران کارامازوف). شخصیت‌های باورمند در کتاب‌های داستایفسکی از جمله شاهزاده میشکین در ابله، الکسی کارامازوف و پدر زوسیما در کتاب برادران کارامازوف در ایمان خود به خدا استوار هستند اگرچه آنان نیز لحظاتی از تردید و پوچی را تجربه می‌کنند و با رنج روح به چالش کشیده می‌شوند. در برادران کارامازوف یکی از شخصیت‌ها (ایوان) با شیطان گفتگو می‌کند و به او می‌گوید:” آیا تا به حال آن مردان مقدسی که ملخ می‌خوردند و دعا می‌کردند را وسوسه کرده ای”؟

داستایفسکی که زندگی شخصی اش مملو از درد و رنج بود صراحتا به پیچیدگی‌های مرتبط با ایمان به خدای قادر مطلق و دلسوز می‌پردازد خدایی که اجازه می‌دهد انسان متحمل رنج شود. داستایفسکی نمی‌تواند مفهومی از زندگی که در آن خدا طرد شده و وجود آن انکار می‌شود را بپذیرد. کریلوف با تکرار ذهنیت داستایفسکی با تعجب می‌پرسد: “من نمی‌توانم درک کنم که چگونه یک ملحد می‌تواند بداند خدایی وجود ندارد و همان لحظه خودکشی نکند”؟ البته علیرغم دوگانگی درونی داستایفسکی، او زندگی بدون خدا را از نزدیک بررسی می‌کند تا به نفع خدا استدلال کند.

در کتاب یادداشت‌های زیرزمینی ما با فردی باهوش، اما به شدت حساس آشنا می‌شویم که با فلسفه‌های معاصر تفاوت زیادی دارد. اگر موضوع جبر یا دترمینیسم مدنظر اسپینوزا درست باشد پس یک فرد باهوش نمی‌تواند یک فرد فعال باشد، زیرا همه چیز از پیش مقدر شده و از قوانین ریاضی و علیت پیروی می‌کند و نیازی به دخالت یا اراده انسانی ندارد. به نظر می‌رسد که مرد زیرزمینی این واقعیت را درک کرده است. در آن رمان می‌گوید: “بله، یک انسان فعال اساسا موجودی محدود است … و همه افراد اهل عمل فقط به این دلیل که احمق و محدود هستند فعال می‌باشند”. با پذیرش ایده جبر حتی عدالت خواهی نیزغیر قابل دفاع می‌شود و اگر کسی بخواهد این کار را انجام دهد در پاسخ به قوانین طبیعی مرتکب بی عدالتی می‌شود در نتیجه از این دیدگاه انسان باهوشی که با آن قوانین آشناست نمی‌تواند آن واقعیت را نادیده بگیرد در اینجاست که شخصیت داستان می‌گوید: “اگر بخواهم از خودم انتقام بگیرم فقط از روی کینه خواهد بود”. علیرغم این اعتراف، شخصیت داستان در خود سرکشی پایدار و شدیدی را کشف می‌کند که بر خلاف عقل و بر خلاف قوانین طبیعت و حتی بر خلاف منافع و رفاه خود عمل می‌کند.

اختلاف بین اعتقاد به جهانی عقلانی که مستقل یا بدون دخالت خداوند عمل می‌کند از یک سو و یک سرکشی غیرقابل توضیح از سوی دیگر منجر به بروز چالش عمیق درونی می‌شود. بنابراین، انسان زیرزمینی کاملا آگاه اما ناتوان است. او از نظر روانی ناامید، تحریک پذیر و هیستریک است. او اعتراف می‌کند و می‌گوید: “تحریک پذیری مداوم و بیمارگونه ام باعث شد تکانه‌های هیستریک همراه با اشک و تشنج داشته باشم”. هم چنین، این دوگانگی در نحوه نگاه او به جایگاه اش در جامعه و رابطه اش با دیگران خود را نشان می‌دهد. او از نظر عقلی می‌فهمد که نمی‌تواند با انسان‌های دیگر تفاوتی داشته باشد و سرنوشت او اساسا با آنان تفاوتی ندارد. با همه آنان بی طرفانه رفتار می‌کند، اما از نظر عاطفی به دلیل هوشیاری حاد و مشغول بودن به خویش خود را متفاوت از دیگران می‌داند.

مرد زیرزمینی برای ترمیم این دوگانگی دردناک به دنبال توضیحات جایگزین می‌گردد و به فلسفه‌های زمانه خود از جمله کانت و داروین می‌پردازد. او نظریه تکامل داروین را نابالغ می‌داند و اشاره می‌کند که به نظر می‌رسد به جای التیام این دوگانگی نظریه تکامل آن را تشدید می‌کند. او می‌گوید:” به محض این که به شما اثبات کردند که از نسل یک میمون هستید پس اخم کردن فایده‌ای ندارد. آن را به عنوان یک واقعیت بپذیرید. وقتی به شما اثبات می‌کنند که در حقیقت یک قطره از چربی خودتان برای شما از صد هزار مخلوق دیگر عزیزتر است و این نتیجه گیری راه حل نهایی تمام به اصطلاح فضیلت هاست پس باید آن را بپذیرید. این قانون ریاضیات است.

هیچ نشانه‌ای وجود ندارد که نهایتا انسان زیرزمینی تسلیم فلسفه یا دکترین خاصی شود. او ما را در شک خود، هوشیاری حاد و رنج و عذاب اش رها می‌کند. مرد زیرزمینی قهرمان نیست. او برای رسیدن به ایده‌ها و آرمان هایش ناتوان است. او سرشار از تناقض و به‌عنوان فردی تحقیر شده در اجتماع شخصیت پردازی شده است. او به درون خود می‌رود تا خود را بیابد. در این اثر ما دیگر با اشرف مخلوقات رو به رو نیستیم. او به دنبال ارضای امیال اش است و بس هر چند آن امیال ویرانگر باشند. مرد زیرزمینی با انکار مداوم خود سعی در نفی همه چیز دارد. او به دنیایی که در آن زندگی می‌کند تعلق ندارد. یک پوچی مطلق که نشان از خودآگاهی دارد. دنیا هم او را نمی‌بیند. راوی بی نام و نشان آن داستان که یکی از جالب توجه‌ترین شخصیت‌ها در ادبیات است پیش‌تر شغلی دولتی داشته اما اکنون از زندگی عادی فاصله گرفته و زیستی زیرزمینی را برای خود برگزیده است. او با فاصله گرفتن از جامعه و روند معمولی زندگی انسان‌ها داستانی پراحساس، گزنده و دچار تناقض را روایت می‌کند که هجومی همه جانبه به آرمان گرایی‌های اجتماعی و گواهی بر سرشت اساسا غیرمنطقی انسان است.

یادداشت‌های زیرزمینی از زبان اول شخص نوشته شده است. ما با یک راوی چهل ساله طرف هستیم که طبق ادعای خویش در طول زندگی بلایای زیادی بر سرش آمده است و طعم تلخ بیماری صرع، تهیدستی، زندان و تبعید را چشیده است و نهایتا همزمان از سوی همه افراد از جمله خانواده، دوستان و اطرافیان طرد شده اما اکنون خود را در چهارمین دهه زندگی اش پخته و همه چیزدان می‌داند و به مرور گذشته هایش می‌پردازد. درواقع، یادداشت‌های زیرزمینی روایت فردی است که پیش‌تر عادی (به عنوان صفتی بد) بوده، شغلی دولتی داشته و به زور با مردم عادی حشر و نشر می‌کرده، اما مدت زمان زیادی است که از آن زندگی معمولی فاصله گرفته و به غار زیرزمینی خود فرورفته است. او با فاصله گرفتن از جامعه می‌خواهد سندی برای آرمان گرایی‌های اجتماعی باشد پس نسبت به همه چیزِ جامعه گلایه می‌کند و خود را از مردم جدا می‌داند اما با آگاهی هستی گرایانه اش نسبت به پوچی به جای عمل به طغیان ذهنی، به انفعال پناه می‌برد و شروع به یادداشتاعتراضات و انتقادات اش می کند.

در جستجوی معنای زندگی این احتمال نیز وجود دارد که زندگی معنایی نداشته باشد در آن صورت طرد زندگی یعنی خودکشی به یک جایگزین قابل قبول و فوری تبدیل می‌شود. در کتاب افسانه سیزیف از آلبر کامو با طرح موضوع پوچ بودن هستی مسئله خودکشی مطرح شده و معنای زندگی به تنها مسئله جدی فلسفی تبدیل می‌شود. با این وجود، کامو مانند بسیاری دیگر از جمله اپیکور، سیسرو، فروید و ژان پل سارتر خودکشی را رد کرد، زیرا اساسا مقایسه مرگ و زندگی غیرممکن است. برای آن که چیزی به یک جایگزین بالقوه تبدیل شود ابتدا باید آن را تجربه کرد. کامو می‌نویسد: “به بیان دقیق چیزی جز آن چه زیسته و آگاه شده تجربه نشده است”. اما داستایفسکی مسئله خودکشی را به صورت دیگری بررسی می‌کند.

شخصیت کریلوف در رمان شیاطین ادعا می‌کند که اگر خدا وجود ندارد پس انسان باید خدا شود تا به زندگی معنایی بدهد، زیرا اگر خدا وجود داشته باشد همه چیز به او بستگی دارد و انسان‌ها برخلاف میل او کاری نمی‌توانند انجام دهند و لذا اگر خدا وجود نداشته باشد همه چیز به انسان بستگی دارد. کریلوف پس از سه سال جستجو برای صفات الهی به این نتیجه می‌رسد که باید مستقل باشد. بر اساس تعریف او خداوند باید دارای تمام اراده‌ای باشد که در جهان وجود دارد. از این رو، برای اینکه انسان خدا شود باید آن صفات را به دست آورد و استقلال خود را ابراز کند. به گفته کریلوف انسان‌ها عمدتا از زندگی می‌ترسند و ترس آنان از مرگ نه به خاطر درد و وحشت از مردن بلکه به دلیل نامشخص بودن آن چه پس از مرگ در انتظارشان خواهد بود می‌باشد. کریلوف می‌گوید برای آن که انسان بتواند از ترس مرگ رهایی یابد و از زندگی خود به بهترین شکل ممکن استفاده کند باید به طور کلی امید خود را به زندگی پس از مرگ رها کند. ایوان کارامازوف در جای دیگر ادعا می‌کند: “همگان متحد می‌شوند تا از زندگی هر آن چه را که می‌تواند بدهد بگیرند، اما فقط برای شادی و خوشبختی در دنیای کنونی”.

شخصیت دیگری که با معضل خودکشی دست و پنجه نرم می‌کند نیکلای استاوروگین در رمان شیاطین است. نیکلای از اشراف جوان و فردی باهوش و ثروتمند را به تصویر می‌کشد که از قدرت بدنی فوق العاده‌ای برخوردار است. او نمونه‌ای از زیبایی است. با این وجود، چیزی وحشتناک در مورد او وجود دارد، او بدون زحمت، تحسین اطرافیان اش را به سوی خود جلب می‌کند اما خودش نسبت به توجه و تحسین بی تفاوت است. یکی از ویژگی‌های خاص این شخصیت آن است که نمی‌تواند بین خوب و بد تمایز قائل شده و فرق بین آن دو را تشخیص دهد. از این رو او به اخلاقیات تثبیت شده و ارزش‌های آن حمله می‌کند، ارزش هایی مانند رحمت، شفقت و احترام به کرامت انسانی. استاوروگین مادی گرایی، آرمان گرایی، انسان گرایی و ​​امثال آن را تحقیر می‌کند. با این وجود، به همان اندازه که او از دین فاصله می‌گیرد تمایل شدیدی برای آزمایش ایده‌های غیرمعمول و خطرناک از خود نشان می‌دهد.

ظالمانه‌ترین آزمایش استاوروگین مربوط به یک زن جوان معلول و گدا است. استاوروگین آن زن را تشویق می‌کند که عاشق اش شود تا بفهمد چه بر سر او خواهد آمد. داستایفسکی در کتاب می‌نویسد: “او یکی از بدبخت‌ترین انسان‌ها را انتخاب کرد و می‌داند که آن زن بیچاره در عشق به او می‌میرد. اما او تلاش می‌کند آن زن را به عمد فریب دهد تا بفهمد از آن فریب چه چیزی حاصل خواهد شد. استاوروگین نقشه خود را با جدیت اجرا می‌کند و زن بیچاره به شدت عاشق اش می‌شود. استاوروگین برای رساندن این بازی خنده دار به اوج نفرت انگیز خود مخفیانه با آن زن ازدواج کرده اما پس از آن روسیه را به مقصد سوئیس ترک می‌کند جایی که برای بیش از چهار سال نه آن را زن را می‌بیند و نه با او ارتباطی دارد. زن بدبخت زمانی که وجودش برایش غیرقابل تحمل می‌شود زندگی خود را با خیالات بی شماری پر می‌کند. او نیز مانند بسیاری از قربانیان داستان‌های داستایفسکی تقصیر را به گردن خود می‌اندازد و بی وقفه از خود می‌پرسد که کجا اشتباه کرده است و با خود می‌گوید: “فکر می‌کنم باید کاری انجام داده باشم … فقط نمی‌دانم چه کرده ام. آه، فهمیدن این موضوع مرا تمام عمر آزار خواهد داد همیشه، همیشه. در تمام این مدت روز و شب می‌ترسیدم که در حق او بدی کرده باشم. من دعا کرده ام و مدام فکر می‌کنم که چقدر به او ظلم کرده ام”.

پس از چهار سال وحشتناک و تحمل تنهایی آن دو سرانجام در یک دهکده کوچک با یکدیگر ملاقات می‌کنند جایی که آن زن برای اولین بار به ماهیت اصلی استاوروگین پی می‌برد. او به وضوح درک می‌کند که استاوروگین هرگز عاشق اش نبوده و “او جغد درون او را با شاهین اشتباه گرفته بود”. نیکلای استاوروگین که تمایز بین حق و باطل و خوب و بد در نظرش به مثابه تعصب محض بوده با تغییر ناگهانی نگرش زن جوان نسبت به خود غافلگیر می شود.

استاوروگین در اواخر عمرش اعتراف می‌کند: “هنوز می‌توانم و می‌خواهم کار خوبی انجام دهم و از آن لذت ببرم. در عین حال تمنای بدی نیز در من وجود دارد و از آن نیز لذت می‌برم اما هر دو احساس همیشه خیلی کوچک هستند و هرگز خیلی قوی نیستند. آرزو‌های من خیلی ضعیف هستند. آن‌ها برای راهنمایی من کافی نیستند … من می‌دانم که باید خود را بکشم مانند یک حشره بد خود را از روی زمین پاک کنم اما من از خودکشی می‌ترسم … می‌دانم این نیز یک فریب است در مجموعه‌ای از فریب‌های بی پایان”. این اعتراف نشان می‌دهد که استاوروگین تسلیم یک امر اخلاقی بوده که عمیقا در ناخودآگاه او نهفته است. برخلاف اقدامات بی‌شمار وحشیانه که او در زندگی انجام داده آن چه در اینجا می‌گوید جنبه جالبی از او را آشکار می‌کند جنبه‌ای هوشیار و عمیقا متفکر که البته هرگز به او کمک نمی‌کند. در پایان استاوروگین خودکشی می‌کند.

طبق آموزه های مسیحیت، داستایفسکی خدا را به عنوان پدری مهربان می‌پذیرد. با این وجود، او مشکلات فکری ناشی از این باور را نیزتشخیص می‌دهد. او این مشکلات را با صراحت بیان می‌کند. چگونه می‌توان ایده عشق را با واقعیت جهانی که به شدت با آن در تضاد است آشتی داد: رنج ناسزاوار و همیشگی در آفرینش، ناتوانی انسان در درک او از پایان اجتناب ناپذیر، برگشت ناپذیر، دردناک و تحقیرآمیز خود. شخصیت کاپیتان لبادکین در رمان شیاطین می‌گوید: این کلمه کوچک “چرا” از روز اول خلقت مانند سیل سراسر جهان را فرا گرفته است و هر دقیقه همه طبیعت خطاب به خالق خود فریاد می‌زند:”چرا؟ ” و هفت هزار سال است که هیچ پاسخی دریافت نکرده است.

سخنان شخصیت ایپولیت ترنتیف، جوانی نهیلیست، در رمان ابله که مبتلا به بیماری سل است و آخرین روز‌های عمرش را طی می‌کند با حسی آشنا از کسالت و یاس طنین انداز می‌شود آنجا که می‌گوید: “این را به یقین می‌دانم … هرچه دوست داری بگو … اما همه این‌ها ناعادلانه است”. ایوان نیز در رمان برادران کارامازوف ناامیدی مشابهی را بیان می‌کند و می‌گوید: “من خدا، حکمت و هدف او را می‌پذیرم که کاملا فراتر از قدرت من است. من به نظم اساسی و معنای زندگی اعتقاد دارم. با این وجود، در نتیجه گیری نهایی، من این دنیای خدا را نمی‌پذیرم من آن را به هیچ وجه نمی‌پذیرم”.

آثار داستایفسکی مملو از شخصیت‌هایی است که رنج در آنان تاثیرات متفاوتی دارد. در شخصیت‌هایی مانند پدر زوسیما، شاهزاده میشکین و الکسی کارامازوف رنج باعث ایجاد حس شفقت نسبت به سایرین و آمادگی برای تقسیم بار و غم دیگران می‌شود. در شخصیت‌هایی مانند ایوان کارامازوف، راسکولنیکوف و نیکلاس استاوروگین رنج باعث سرکشی و میل به درهم شکستن قوانین اخلاقی می‌شود و در مرد زیرزمینی شخصیت‌هایی مانند ایپولیت و اسمردیاکوف رنج باعث کناره گیری، سنگدلی، بی‌اعتمادی، کینه توزی و حسادت می‌گردد. راسکولنیکف و اسمردیاکوف پس از رد خدا و هر چیزی که منطقا به دنبال آن می آید، مانند اخلاق و زندگی ابدی، عقاید خود را به حد افراط می‌رسانند و با بی مهری دیگران را به قتل رسانده یا غارت می‌کنند. ایوان کارامازوف نیز با این ایده موافق است که برای یک خزنده پذیرفتنی است که خزنده دیگری را ببلعد و در اصل از دید او انسان هیچ تفاوتی با یک خزنده ندارد. علاوه بر این، ایوان معتقد است که هر فرد دیگری روی زمین آرزوی مرگ برای همسایه خود را دارد. ایپولیت از آخرین روز‌های تنهایی و بی نشاط زندگی اش می‌ترسد و پیش از مرگ اش فقط احتمال کشتن چند نفر در خیابان او را سرگرم می‌کند. الکسی و ایوان کارامازوف به شدت نسبت به کودکان رنج دیده احساس رحم و شفقت می‌کنند. با این وجود، شفقت ایوان برای کودکان صرفا یک ایده و یک مفهوم ذهنی است. ایوان در زندگی واقعی اعتراف می‌کند و می‌گوید:”من هرگز نتوانستم بفهمم که چگونه می‌توان همسایگان خود را دوست داشت. اگرچه ممکن است کسانی را از راه دور دوست داشت … برای این که کسی که یک نفر را دوست داشته باشد باید پنهان بماند زیرا به محض آن که چهره خود را نشان می‌دهد عشق از بین می‌رود”. در مقابل، الکسی خود را در میان کودکان می‌بیند و در غم و رنج آنان شریک است.

داستایفسکی نیز عملا خوانندگان آثارش را در رنج دیگران شریک می کند. او از اولین کتابی که در سن ۲۳ سالگی با عنوان بیچارگان نوشت تا آخرین کتاب، برادران کارامازوف، که در سن پنجاه و نه سالگی و اندکی پیش از مرگ اش نوشت هرگز در بیان داستان‌های تکان دهنده درباره مردم رنج کشیده کوتاهی نورزید. خوانندگان آثار داستایفسکی به یاد می‌آورند که رنج شخصیت‌هایی مانند کاترینا ایوانونا مارملادوا و فرزندان اش در جنایت و مکافات، ماریا تیموفیونا لبادکینا در شیاطین وایلوشا” و خانواده اش در برادران کارامازوف این موضوع را نشان می‌دهد. داستایفسکی از زبان آخرین سخنان الکسی کارامازوف پس از دفن ایلوشا صمیمی‌ترین احساسات خود را در مورد کودکان و دوران کودکی به بیان می کند آنجایی که می‌نویسد: “باید بدانید که هیچ چیز والاتر و مفیدتر از خاطره‌ای خوب برای زندگی در آینده نیست به ویژه خاطره‌ای از دوران کودکی، خاطره‌ای از خانه. مردم در مورد آموخته‌ها با شما صحبت می‌کنند اما برخی از خاطرات خوب و مقدس که از دوران کودکی حفظ شده اند شاید بهترین آموزش باشند.

اگر فردی بسیار از این خاطرات را با خود در زندگی حمل کند تا آخر عمر در امان خواهد ماند و اگر تنها یک خاطره خوب در دلش باقی بماند حتی ممکن است گاهی اوقات آن یک خاطره وسیله نجات اش شود. شاید حتی ممکن باشد بعدا به یک فرد شرور تبدیل شویم و نتوانیم از ارتکاب یک عمل بد خودداری کنیم. ممکن است به گریه‌های دیگران و به افرادی که می‌گویند “من می‌خواهم برای همه انسان‌ها عذاب بکشم بخندیم” و حتی ممکن است با کینه توزی چنین افرادی را به سخره بگیریم اما هر اندازه هم که بد شویم وقتی به یاد می‌آوریم چگونه ایلوشا را دفن کردیم چگونه او را در آخرین روز‌های زندگی اش دوست داشتیم، اگر این طور شویم دیگر جرات نخواهیم کرد در درون خود به مهربانی و خوب بودن بخندیم. از این گذشته شاید یک خاطره او را از شر بزرگ باز دارد و فکر کند و بگوید:”بله، من در آن زمان خوب و شجاع و صادق بودم”.

نوشته فوق ترجمه‌ای از کتاب زیر می باشد که توسط سایت فرارو منتشر شده است. نوشته اولیه خلاصه، ویرایش و قسمت هایی نیز به تناسب مطالب به آن افزوده شده است:

Dargie, Waltenegus (2016) , The Reason For Life: Examination Of The Life Philosophies Of Albert Einstein, Sigmund Freud, Fyodor Dostoevsky, And Leo Tolstoy, Lamsi Publishing

برای دسترسی به متن اولیه در سایت فرارو اینجا را کلیک کنید. برای بحث بیشتر در این زمینه، کتاب های “فلسفه داستایفسکی” و “داستایفسکی: جدال شک و ایمان” مفید هستند.